آخر دنیا وقتی شروع شد که یک پگاسوس روی کاپوت ماشینم فرود آمد.
تا آنموقع بعدازظهر خیلی خوبی داشتم. از نظر قانونی نباید رانندگی میکردم چون تا هفتهی دیگر شانزده سالم تمام نمیشد. ولی مادرم و پل ناپدریم، من و دوستم راشل را به این قسمت خصوصی ساحل در کرانهی جنوبی برده بودند و پل به ما اجازه داد تا پریوس او را قرض بگیریم و دور کوچکی با آن بزنیم.
میدانم الان میگویید، وای، اون خیلی آدم بیمسئولیته و از این حرفها، ولی پل من را خیلی خوب میشناسد. او دیده که من شیطانها را تکهتکه کردم و از ساختمان در حال انفجار مدرسه بیرون پریدم. برای همین احتمالاً به این نتیجه رسیده که چند کیلومتر ماشینسواری، خطرناکترین کاری نیست که من تا حالا انجام دادم.
آخرین کاری که میخواستم در تعطیلات تابستانیام انجام بدهم، منفجر کردن یک مدرسهی دیگر بود. صبح دوشنبه هفتهی اول ماه ژوئن بود و من در ماشین مادرم، جلوی دبیرستان گود در خیابان ۸۱ شرقی نشسته بودم.
گود ساختمان قهوهای بزرگی مشرف به رودخانه بود. یک سری بامو و ماشینهای دیگر جلوی آن پارک کرده بودند. به طاق سنگی قشنگش نگاه کردم و در این فکر بودم که چقدر طول میکشد تا از اینجا بیرونم بیاندازند.
ـ «فقط آروم باش.» مادرم خودش آرام به نظر نمیرسید: «این فقط یک بازدید کوتاه برای آشناییه و عزیزم یادت باشه، اینجا مدرسهی پُله. پس سعی کن... میدونی که.»
ـ داغونش نکنم؟
جمعهی قبل از شروع زمستان، مادرم یک ساک سفر همراه با چند سلاح مرگبار برایم بست و منرا به یک مدرسهی شبانهروزی جدید برد. سر راهمان، دوستانم آنابت و تالیا را هم سوار کردیم.
از نیویورک تا بارهاربر، در ایالت ماین هشت ساعت راه بود. برف و باران روی بزرگراه میریخت. من، آنابت و تالیا چند ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم، ولی با وجود بوران و فکر اینکه قرار است چه کاری انجام بدهیم، عصبیتر از آن بودیم که خیلی با هم حرف بزنیم. به جز مادرم، که وقتی عصبی و نگران است، بیشتر حرف میزند. وقتی بالاخره به وست اُوِر هال رسیدیم، هوا داشت تاریک میشد و مادرم همهی ماجراهای خجالتآور دوران بچگیام را برای آنابت و تالیا تعریف کرده بود.
تالیا بخار شیشهی ماشین را پاک و به بیرون نگاه کرد: «اوه، آره بهمون خوش میگذره.»
دارن شان یک پسربچه مدرسهای معمولی، اما عاشق عنکبوتهاست. زندگی دارن واقعا معمولی است تا اینکه او با بهترین دوستش به سیرک عجایب میرود و خانم اکتا را میبیند. خانم اکتا عنکبوت حیرتانگیزی است. اما همین جانور بینظیر دارن را بر سر دوراهی وحشتناکی قرار میدهد. دارن میتواند دوستش را زا مرگ نجات بدهد، اما برای این کار باید زندگیش را به دست یک شبح بسپارد، آن هم یک شبح خونخوار!
دارن شان شاهزاده اشباح به خاطر مردمش باید در مبارزهای خونبار شرکت کند. دشمنان اصلی او، شبحوارهها با نفرات بیشتر، حیلههای رذیلانهتر و سرکشتر از همیشه دست به کار شدهاند. در این میان، پلیس و مردم وحشتزده نیز او و دوستانش را عامل کشتارهای هولناک شهر میدانند. چه چیزی در انتظار آنهاست – مرگ یا پیروزی؟