آخرین کاری که میخواستم در تعطیلات تابستانیام انجام بدهم، منفجر کردن یک مدرسهی دیگر بود. صبح دوشنبه هفتهی اول ماه ژوئن بود و من در ماشین مادرم، جلوی دبیرستان گود در خیابان ۸۱ شرقی نشسته بودم.
گود ساختمان قهوهای بزرگی مشرف به رودخانه بود. یک سری بامو و ماشینهای دیگر جلوی آن پارک کرده بودند. به طاق سنگی قشنگش نگاه کردم و در این فکر بودم که چقدر طول میکشد تا از اینجا بیرونم بیاندازند.
ـ «فقط آروم باش.» مادرم خودش آرام به نظر نمیرسید: «این فقط یک بازدید کوتاه برای آشناییه و عزیزم یادت باشه، اینجا مدرسهی پُله. پس سعی کن... میدونی که.»
ـ داغونش نکنم؟
جمعهی قبل از شروع زمستان، مادرم یک ساک سفر همراه با چند سلاح مرگبار برایم بست و منرا به یک مدرسهی شبانهروزی جدید برد. سر راهمان، دوستانم آنابت و تالیا را هم سوار کردیم.
از نیویورک تا بارهاربر، در ایالت ماین هشت ساعت راه بود. برف و باران روی بزرگراه میریخت. من، آنابت و تالیا چند ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم، ولی با وجود بوران و فکر اینکه قرار است چه کاری انجام بدهیم، عصبیتر از آن بودیم که خیلی با هم حرف بزنیم. به جز مادرم، که وقتی عصبی و نگران است، بیشتر حرف میزند. وقتی بالاخره به وست اُوِر هال رسیدیم، هوا داشت تاریک میشد و مادرم همهی ماجراهای خجالتآور دوران بچگیام را برای آنابت و تالیا تعریف کرده بود.
تالیا بخار شیشهی ماشین را پاک و به بیرون نگاه کرد: «اوه، آره بهمون خوش میگذره.»