آخرین کاری که میخواستم در تعطیلات تابستانیام انجام بدهم، منفجر کردن یک مدرسهی دیگر بود. صبح دوشنبه هفتهی اول ماه ژوئن بود و من در ماشین مادرم، جلوی دبیرستان گود در خیابان ۸۱ شرقی نشسته بودم.
گود ساختمان قهوهای بزرگی مشرف به رودخانه بود. یک سری بامو و ماشینهای دیگر جلوی آن پارک کرده بودند. به طاق سنگی قشنگش نگاه کردم و در این فکر بودم که چقدر طول میکشد تا از اینجا بیرونم بیاندازند.
ـ «فقط آروم باش.» مادرم خودش آرام به نظر نمیرسید: «این فقط یک بازدید کوتاه برای آشناییه و عزیزم یادت باشه، اینجا مدرسهی پُله. پس سعی کن... میدونی که.»
ـ داغونش نکنم؟