جمعهی قبل از شروع زمستان، مادرم یک ساک سفر همراه با چند سلاح مرگبار برایم بست و منرا به یک مدرسهی شبانهروزی جدید برد. سر راهمان، دوستانم آنابت و تالیا را هم سوار کردیم.
از نیویورک تا بارهاربر، در ایالت ماین هشت ساعت راه بود. برف و باران روی بزرگراه میریخت. من، آنابت و تالیا چند ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم، ولی با وجود بوران و فکر اینکه قرار است چه کاری انجام بدهیم، عصبیتر از آن بودیم که خیلی با هم حرف بزنیم. به جز مادرم، که وقتی عصبی و نگران است، بیشتر حرف میزند. وقتی بالاخره به وست اُوِر هال رسیدیم، هوا داشت تاریک میشد و مادرم همهی ماجراهای خجالتآور دوران بچگیام را برای آنابت و تالیا تعریف کرده بود.
تالیا بخار شیشهی ماشین را پاک و به بیرون نگاه کرد: «اوه، آره بهمون خوش میگذره.»
دارن شان پسری است که همه گمان میکنند مرده است. اما او دستیار شبحی به نام آقای کریسلی شده و همراه دوستش، ایورا به شهر دیگری رفته است. دارن و دوستش با خبر میشوند که جسدهای عجیبی در گوشه و کنار شهر کشف شده است – گویی خون همه اجساد را کشیده بودند. آنها تصور میکنند که آقای کریسلی این قربانیان را از پای در آورده است، اما برای کشف حقیقت، خود در تونلهای زیرزمینی شهر گرفتار میشوند.
دارن شان زمانی مثل همه پسرهای همسن خودش زندگی میکرد. اما او برای نجات جان دوستش از مرگ، قبول کرده است که زندگیش را به دست شبحی خونخوار بسپارد. دارن همراه شبح به سیرک عجایب میرود و دستیار او میشود. بازیگرها و کارکنان عجیب این سیرک او را در جمع خودشان می پذیرند، اما... مرد گرگی، یکی از وحشتناکترین موجودات روی زمین، از قفس آزاد میشود و دارن و دوستش را تعقیب میکند.