آخر دنیا وقتی شروع شد که یک پگاسوس روی کاپوت ماشینم فرود آمد.
تا آنموقع بعدازظهر خیلی خوبی داشتم. از نظر قانونی نباید رانندگی میکردم چون تا هفتهی دیگر شانزده سالم تمام نمیشد. ولی مادرم و پل ناپدریم، من و دوستم راشل را به این قسمت خصوصی ساحل در کرانهی جنوبی برده بودند و پل به ما اجازه داد تا پریوس او را قرض بگیریم و دور کوچکی با آن بزنیم.
میدانم الان میگویید، وای، اون خیلی آدم بیمسئولیته و از این حرفها، ولی پل من را خیلی خوب میشناسد. او دیده که من شیطانها را تکهتکه کردم و از ساختمان در حال انفجار مدرسه بیرون پریدم. برای همین احتمالاً به این نتیجه رسیده که چند کیلومتر ماشینسواری، خطرناکترین کاری نیست که من تا حالا انجام دادم.
جمعهی قبل از شروع زمستان، مادرم یک ساک سفر همراه با چند سلاح مرگبار برایم بست و منرا به یک مدرسهی شبانهروزی جدید برد. سر راهمان، دوستانم آنابت و تالیا را هم سوار کردیم.
از نیویورک تا بارهاربر، در ایالت ماین هشت ساعت راه بود. برف و باران روی بزرگراه میریخت. من، آنابت و تالیا چند ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم، ولی با وجود بوران و فکر اینکه قرار است چه کاری انجام بدهیم، عصبیتر از آن بودیم که خیلی با هم حرف بزنیم. به جز مادرم، که وقتی عصبی و نگران است، بیشتر حرف میزند. وقتی بالاخره به وست اُوِر هال رسیدیم، هوا داشت تاریک میشد و مادرم همهی ماجراهای خجالتآور دوران بچگیام را برای آنابت و تالیا تعریف کرده بود.
تالیا بخار شیشهی ماشین را پاک و به بیرون نگاه کرد: «اوه، آره بهمون خوش میگذره.»