آخر دنیا وقتی شروع شد که یک پگاسوس روی کاپوت ماشینم فرود آمد.
تا آنموقع بعدازظهر خیلی خوبی داشتم. از نظر قانونی نباید رانندگی میکردم چون تا هفتهی دیگر شانزده سالم تمام نمیشد. ولی مادرم و پل ناپدریم، من و دوستم راشل را به این قسمت خصوصی ساحل در کرانهی جنوبی برده بودند و پل به ما اجازه داد تا پریوس او را قرض بگیریم و دور کوچکی با آن بزنیم.
میدانم الان میگویید، وای، اون خیلی آدم بیمسئولیته و از این حرفها، ولی پل من را خیلی خوب میشناسد. او دیده که من شیطانها را تکهتکه کردم و از ساختمان در حال انفجار مدرسه بیرون پریدم. برای همین احتمالاً به این نتیجه رسیده که چند کیلومتر ماشینسواری، خطرناکترین کاری نیست که من تا حالا انجام دادم.