آخر دنیا وقتی شروع شد که یک پگاسوس روی کاپوت ماشینم فرود آمد.
تا آنموقع بعدازظهر خیلی خوبی داشتم. از نظر قانونی نباید رانندگی میکردم چون تا هفتهی دیگر شانزده سالم تمام نمیشد. ولی مادرم و پل ناپدریم، من و دوستم راشل را به این قسمت خصوصی ساحل در کرانهی جنوبی برده بودند و پل به ما اجازه داد تا پریوس او را قرض بگیریم و دور کوچکی با آن بزنیم.
میدانم الان میگویید، وای، اون خیلی آدم بیمسئولیته و از این حرفها، ولی پل من را خیلی خوب میشناسد. او دیده که من شیطانها را تکهتکه کردم و از ساختمان در حال انفجار مدرسه بیرون پریدم. برای همین احتمالاً به این نتیجه رسیده که چند کیلومتر ماشینسواری، خطرناکترین کاری نیست که من تا حالا انجام دادم.
آخرین کاری که میخواستم در تعطیلات تابستانیام انجام بدهم، منفجر کردن یک مدرسهی دیگر بود. صبح دوشنبه هفتهی اول ماه ژوئن بود و من در ماشین مادرم، جلوی دبیرستان گود در خیابان ۸۱ شرقی نشسته بودم.
گود ساختمان قهوهای بزرگی مشرف به رودخانه بود. یک سری بامو و ماشینهای دیگر جلوی آن پارک کرده بودند. به طاق سنگی قشنگش نگاه کردم و در این فکر بودم که چقدر طول میکشد تا از اینجا بیرونم بیاندازند.
ـ «فقط آروم باش.» مادرم خودش آرام به نظر نمیرسید: «این فقط یک بازدید کوتاه برای آشناییه و عزیزم یادت باشه، اینجا مدرسهی پُله. پس سعی کن... میدونی که.»
ـ داغونش نکنم؟